خداحافظ دوستان

سلام یه سلام گرم وتابستونی

این آخرین پست من خواهد بود چون از این به بعد قراره این وبلاگ تعطیل بشه ...

نه بخاطر این که خدایی نکرده دوستان نسبت به من و وبلاگم کم لطف هستن ... نه . چون واقعا همیشه لطفشون شامل حال من بوده و هست نه به خاطر این که حرفی برای گفتن ندارم ..  نه .. چون امروز و حالا بیش از هر وقت دیگه ای پر از حرفم و دلم می خواد بنویسم .... ولی نمیشه . راستش می ترسم اگر بنویسم حال خیلی ها رو بد کنه یه وقتایی آدم اونقدر تلخ و گزندس که شاید بهترین حرفی که می تونه بزنه سکوتش باشه ... حداقل خوبیش اینه که دیگه کسی رو ناراحت نمی کنه و یا باعث نمیشه دیگران برداشت اشتباهی از احساسش و حرفاش بکنن .

با وجود اینکه من تو یه خانواده نسبتا پر جمعیت به دنیا اومدم ولی از بچگیم بهترین مونسم کاغذ و قلم بود .. روزی که این وبلاگ و باز کردم هدفم آشنا شدن با یه نفر بود که فکر میکردم می تونه کمکم کنه و ازاون پس احساسمو با شعر و یا هر چیزه دیگه ای نسبت به دنیا و زندگیم اینجا نوشتم نمی ترسیدم از اینکه کسی خوده واقعیمو ببینه ولی انگار اشتباه کردم و این بزرگترین خیانت در حق مداد بود که حالا دکمه های کیبورد جاشو گرفته و در حق کاغذ که حالا برام شده صفحه مانیتور ... 

کم کم اینجا هم تبدیل شد به فضای زندگی روزمرم .... باید بایت هر مطلب و هر حرفی و هر ارتباطی جوابی پس داد و این دیگه برام جذابیت نداره ...

کم کم اینجا هم مجبورم دلتنگیهامواز رخنه اش تنفس کنم .... شایدم دارم اشتباه می کنم نمی دونم ولی فکر می کنم هنوز برای فهمیدن خیلی از چیزها کوچیکم فکر می کنم هنوزم احتیاج دارم تو تنهایم خودمو پیدا کنم و بشناسم ....

بازم از همتون ممنون که منو تحمل کردید ...

و برای اخرین کلام به قول استاد شریعتی باید بگم :

خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز

چگونه مردن را خود می آموزم 

یه وقتایی فکر می کنم کاش دنیا وای میساد تا ما بتونیم نفسی تازه کنیم ...

این همه دویدن برای چی ؟ قراره کجا برسیم ؟ نمی دونم ....

چند وقت پیش با یه دوست حرف می زدم

 گفت : مرخصی بگیر از شرکت .

گفتم نمیشه آخه اگر2 روز نری سر کار با تلفن دیونت می کنن .

گفت : تلفونتو خاموش کن .

گفتم : نمی شه چون بعد که برگردی باید قد 4 روز بدویی تا کارهای عقب افتادت

 تمام بشه تازه این صورت خوششه شاید به جرم بیخیال بودن نسبت به کارموقعیت

کاریت  به خطر بیوفته اونم تو شرکت های خصوصی ... خوب اونوقت آیندم چی

 می شه ؟

گفت : خوب یه ترم مرخصی تحصیلی بگیر تا بارت سبک بشه .

گفتم نمیشه آخه تو این سن ؟ مرخصی تحصیلی ؟ همینجوریشم دیر شروع کردم .

خندید و گفت : پس بمیر اونوقت شاید همه چیز درست بشه ...

واقعا برای رسیدن به کجا باید تلاش کنیم ؟ این همه دویدن برای چیه ؟

از کی باید عقب نمونیم ؟ از کی باید جلو بزنیم ؟

مامان همیشه می گن یک سال بخور نون تره صد سال بخور نون کره ... یعنی همه این سختی ها برای نون و کره ....

نون و کره ما چیه ؟ کجاس ؟ کی بهش می رسیم ؟ اصلا نون و کره ای در کار هست ؟

شاید حق با همون دوست باشه باید مرد هرچند حالا هم با مرده چندان فرقی ندارم ..