تقدیم به او که بال هایی طلایی داشت ...
مي خوام نامه ام رو مثل اون قديما شروع كنم .... مثل اون روزها كه تمام
ثانيه ها رو مي شمردم تا جواب نامه ام بياد ...ولي اين بار مي دونم كه
جواب نامه ام نمياد .....
پس براي تو و براي دلم مي نويسم .......
با سلامي گرم ، با درودي پاك
روزگارت بي كه با من بگذرد خوش باد
اي طلايي رنگ اي تو را چشمان من دلتنگ
راستي من از كدامين راز با تو پرده بر گيرم
سلام تنهاترينم ......
يادته مي گفتي آدم هميشه و تو هر حسي تنهاست ....
واي كه چقدر تلاش مي كردم تا بهت ثابت كنم با وجود من تنها نيستي .....
ولي حالا خيلي خوب معني حرفت رو مي فهمم ..... نمي دونم اصلا من
و يادت مياد ؟؟؟ من كه هنوز به يادتم خيلي زياد .
چقدر خوبه كه كسي تو دل كسي رو نمي بينه ....
چقدر دلتنگم .....
گاهي با خودم فكر مي كنم حكمت آشنايي ما چي بوده ؟؟
حيف كه براي فهميدن و دونستن خيلي از چيزها زيادي كوچيك بودم .....
تو بهم يه عينك دادي عينكي كه از پشتش مي شد دنيا رو جور ديگه اي ديد
شايدم نه تو به من عينك ندادي ديدم رو نسبت به دنيا عوض كردي ........
حالا دنيا يه شكل ديگه است و من تو اين دنيا چه بي كسم ......
نمي دونم چرا يه وقتايي بيشتر از هميشه دلتنگت مي شم .....
هر وقت ادمي رو مي بينم كه هم سنته چشمام رو مي بندم و با خودم فكر
مي كنم اگر بودي الان چه جوري بودي ؟؟؟؟؟ چه شكلي بودي ؟؟؟؟؟
يه وقتايي فكر مي كنم كاش زودتر مي فهميدم كه هيچ آدمي كامل نيست و تو
با اون عيب هاي اندكت چه دوست داشتني بودي و چقدر كامل تر از من .....
دلم برات تنگ شده ....
براي تو كه همه كس و همه وجودم بودي ...
واي كه چقدر سخت بود عادت كردن به بي تو زندگي كردن ..........
نگاه اخرت هيچ وقت از يادم نمي ره ....
اون نگاه گرم و اشنا و كلامت كه خواستي مواظب خودم باشم تا برگردي .....
تو رفتي و من چشم انتظار موندم ......
قرارمون اين نبود ولي خوب انگار كار واجبي داشتي انگار كسي تو جاي بهتري
منتظرت بود وگرنه تو هيچ وقت بد قولي نمي كردي ..... شده بود دير سر
قرار بياي ولي هميشه خوش لباس و اتو كشيده با يه دنيا بهانه خنده دار
مي اومدي و من مجبور بودم به خاطر دل خودم كه طاقت نداشت باهات قهر
كنه بخندم و همه چيز رو فراموش كنم .......
اون روز هم اومدي ..... بعد از سه روز انتظار ...... بعد از سه روز درموندگي ....
بعد از سه روز اميد واهي .... چقدر اميدوار بودم كه خبر دروغ بوده باشه .....
سه روزي كه هر لحظه اش در انتظار يه معجزه گذشت ...
بعد از سه روز نگفتني تو اومدي .....
واي كه چه اومدني بود ....... وقتي اومدي .... وقتي برگشتي انگار دنيا به
اخر رسيد ......
چقدر ترسيده بودم .... چقدر بيچاره بودم .... چقدر تنها بودم ميون اون همه ادم .......
تو كه با پاي خودت رفته بودي پس چرا اينجوري برگشتي .... چرا با برانكارد ؟؟
واي كه روي اون برانكارد جسم ادمي بود كه همه دنياي من بود .....
و تو چه ساكت و آسوده خوابيده بودي ...... انگار هيچ غمي نداشتي ......
هنوز همون تيشرت سبز تنت بود كه من خيلي دوستش داشتم .....
صدات كردم ولي جواب ندادي ......
چقدر جيغ زدم ........ چقدر درمونده بودم ......
مي خواستم بغلت كنم ولي نمي زاشتن ..... مگر نه اينكه پيمان بسته بوديم
تا هميشه با هم باشيم ؟؟
مگر نه اينكه هميشه همه مي گفتن به هم محبت كنيد ؟؟
مگه بغل كردن از نشونه هاي محبت نيست ؟؟
پس چرا اون روز همه منو مي گرفتن كه بغلت نكنم ؟؟
چرا همه چيز اون روز يه جورديگه اي بود ؟؟ چرا همه ماشينا گل سفيد و
ربان سياه داشتن ؟؟
چرا به جاي عروس داماد لباس سفيد پوشيده بود ؟؟
با اين عجله داريم كجا مي ريم ؟؟
كيج بودم ....
بازم از هم جدامون كردن ....
من و با يكي از همون ماشين هاي گل زده و تو رو با آمبولانس مي بردن ....
بازم لحظه هاي سخت انتظار شروع شد .... انگار چند ساعت طول كشيد ...
وقتي براي اخرين بار ديدمت باورم نمي شد كه اين اخرين ديداره ......
تو اون كفن سفيد و غريب با اون چهره اروم چه راحت خوابيده بودي انگار هيچ
غم و دردي نداشتي ...
وقتي براي آخرين بار بوسيدمت يخ كردم ... چرا اينقدر سرد بودي ؟؟
انگار اصلا منو نمي ديدي ....
شكه شده بودم ....چقدر اين آخرين ها سخت بود ... اخرين ديدار ، اخرين بوسه ،
اخرين تصوير ......
بازم نمي فهميدم چه خبره .... چقدر شلوغ بود .... انگار همه يه شكل
ديگه اي شده بودن ...
چند تا صف بسته شد و چند نفري هم كمك مي كردن كه من سرپا بايستم آخه
مي خواستيم بدرقت كنيم ، مي خواستيم برت نماز بخونيم ....
همه آروم ايستاده بودن و گريه مي كردن ....
ولي آرامش دوامي نداشت .....
وقتي رو دست بلندت كردن صداها هم بلند شد .....
يكي تو هوا گل پر پر شده مي پاشيد و كِل مي زد ... يك صلوات مي فرستاد ....
يكي مي گفت بلند بگو لاالله الالله ... يك مي گفت الله اكبر ....
چقدر تند و با عجله مي بردنت به سمت منزل آخر....
چرا كسي نمي فهميد من نمي تونم راه برم ؟؟
چرا منتظرم نمي موندن تا بهت برسم ؟؟
رسيديم .... پس آينه و شمدونت كو ؟؟ چرا اين خونه اينقدر خاكي بود ؟؟
منم مشت مشت خاك رو سرم مي ريختم ... چرا باز دستامو گرفتن ...
چرا نمي زارن بزنم تو سرم ..
چرا نمي زارن صورتم رو بِكَنم ...
مگه نمي دونن ، مگه نمي بينن جيگرم پاره پاره شده ؟؟
چرا گلوم ياري نمي كنه ؟؟ به جاي جيغ زدن نعره مي كشم و هركس
جلو دستم باشه مي زنم كنار آخه مي خوام نزارم بري يا اگر بايد بري
مي خوام منم باهات بيام .... ولي باز مي گيرينم ...
يكي گريه مي كنه يكي سرم داد مي زنه كه بس كن يكي بغلم مي كنه
و دلداريم مي ده .....اخه اونا كه نمي دون چه دردي دارم ....
چقدر تنهام بودم ..... چقدر سخت و وحشتناك بود ......
نفهميدم چي شد و چه جوري گذاشتنت تو اون خونه خاكي ديگه نزاشتن
صورتت رو ببينم ....
چقدر از همشون بدم اومده بود داشتن سنگ مي زاشتن رو تنت ،
داشتن خاك مي ريختن روت ....
بازم نفهيمدم چي شد و چقدر گذشت ولي اين بار من بودم كه كشون كشون تو رو
ترك مي كردم و تنهات مي زاشتم ....
حالا ثانيه ها ، دقيقه ها ، ساعت ها ، ماه ها و حتي سال ها بي تو مي گذرن ....
25 روز ديگه 8 ساله كه رفتي و من حتي جرعت ندارم به اين فكر كنم كه الان چه
شكلي شدي ....
هنوزم جات خاليه و دلم عجيب برات تنگ شده .....
هنوزم سخته هر وقت مي خوام با يادت بخندم و شاد باشم بايد گريه كنم .....
هنوزم سخته به جاي اينكه كنارت بشينم و عكس هاي روزگار خوشم رو نگاه
كنم به جاي اينكه خاطراتمون رو با هم مرور كنيم بايد بگم روحت شاد ....
فقط خوبيش اينه كه مطمئنم پيش خدا جات خوبه .....
لطفا دعام كن ....
دعا كن حالا كه مجبورم بدون تو زندگي كنم بفهمم بايد چه جوري زندگي كنم ...
دعا كن درست زندگي كنم .....
دعا كن رو سفيد و دست پر برم منزل آخر .....
من كه نفهميدم حكمت اون اشنايي اين جدايي چي بود .... روحت شاد ....