هنوز زنده ام
درد می کشم . . .
ولی مطمئن میشوم که هنوز هستم
زیستنم با دردکشیدن عجین شده است . . .
درد می کشم . . .
ولی مطمئن میشوم که هنوز هستم
زیستنم با دردکشیدن عجین شده است . . .
بچه که بودم هر روز احمقانه تر از روز قبل آرزوی برزگ شدن می کردم ..........
یه وقتایی تا کسی حواسش نبود مانتو و روسری خواهرم رو می پوشیدم و کفش های پاشنه بلند مامانو پام می کردم و یه کیف گنده هم می نداختم رو دوشم و بعد با لبای سرخ و لپ های گل انداخته می رفتم جلوی آینه و مشق بزرگ شدن می کردم ....... چه می دونستم بزرگ شدن کلی درد سر داره ....... چه می دونستم بزرگ شدن یعنی پشت سر گذاشتنه دوران معصومیت ..... چه می دونستم بزرگ شدن یعنی غم .... یعنی درد .... یعنی بغض ..... یعنی حسرت بچه بودن ..... یعنی ترس از آینده ...... یعنی افسوس گذشته ....... چه می دونستم بزرگ شدن یعنی بیچاره شدن .....
چه می دونستم تو کوچه پس کوچه های بزرگ شدن هر روز یا باید دلم بشکنه و یا باید دلی رو بشکونم .....
وقتی بچه بودم چقدر عروسکم بزرگ بود انگار تمام دنیا تو چشماش جا میشد حالا خودم یه عروسکم تو دنیای آدم بزرگ ها ...... وقتی بچه بودم چقدر از دزدا می ترسیدم ولی حالا باهاشون هم سفره شدم .........
وقتی بچه بودم چقدر قشنگ پرواز می کردم و از دیوار های بلند حیاط می گذشتم و دنیا رو برای خودم هر جور دلم می خواستم می ساختم ، حالا هر جا باشم تو قفسم حالا این وزن های آهنی بزرگ این عقل این منطق لعنتی که به پام بسته شده نمی زاره از رو زمین جم بخورم ........
چه می دونستم بزرگ شدن یعنی حرکت و هر حرکتی درست نیست ..... چه می دونستم تو اتوبان بزرگ زندگی اگر خودت راننده خوبی باشی بازم باید مواظب رانندگی بقیه باشی چون شاید اونا خوب نباشن ..........
چه می دونستم وقتی بزرگ بشم یه روز به غلط کردن می افتم ..............
حالا فقط می تونم بگم غلط کردم ........ دیگه هیچی نمی خوام ، بزار هرچی قراره پیش بیاد ...... دیگه آرزو ندارم چیزی تغییر کنه ..... دیگه نمی خوام منتظر فردا باشم ....... کاش میشد جلوی این بزرگ شدن و گرفت ... کاش یه جایی وایسم و دیگه بزرگ نشم .......