سلام  بازم یه چیز قشنگ خوندم که باعث شد فکر کنم  به خودم وبه کارهام شما هم بخونید مطمئنم فکر می کنید . . .

  پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود ، به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی بخاطر جز و مد در آنجا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که ستاره های دریایی می گرفت و یکی یکی آنها را به دریا می انداخت ...

پیر مرد به دخترک گفت : دختر کوچولوی احمق ، تو که نمی توانی همه این ستاره های دریایی را نجات بدهی آنها خیلی زیاد هستند .

دخترک لبخندی زد و گفت می دانم ولی این یکی را که می توانم نجات بدهم و یک ستاره دریایی را به دریا انداخت و گفت :

این یکی

اینم یکی

اینم یکی

و . . .