سلام بازم یه چیز قشنگ خوندم که باعث شد فکر کنم به خودم وبه کارهام شما هم بخونید مطمئنم فکر می کنید . . .
پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود ، به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی بخاطر جز و مد در آنجا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که ستاره های دریایی می گرفت و یکی یکی آنها را به دریا می انداخت ...
پیر مرد به دخترک گفت : دختر کوچولوی احمق ، تو که نمی توانی همه این ستاره های دریایی را نجات بدهی آنها خیلی زیاد هستند .
دخترک لبخندی زد و گفت می دانم ولی این یکی را که می توانم نجات بدهم و یک ستاره دریایی را به دریا انداخت و گفت :
این یکی
اینم یکی
اینم یکی
و . . .
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم آبان ۱۳۸۶ ساعت 13:12 توسط سحر
|