من سالها پیش گم شدم ، نمیدونم کی وکجا فقط می دونم گم شدم .

 شاید وقتی می خواستم کسی بشم گم شدم . یه جای مابین دنیای آدم بزرگا ، جای که باید بیرهم باشی ، جایی که باید برای بدست آوردن هر چیز با ارزش و بی ارزش جنگید . جای که هر لحظه و هر جا باید یه رنگ شد . جایی که باید یه کیف بزرگ پر از صورتک داشت و بنا به شرایط موجود صورتکی زد ، نمی دونم شاید یه جایی میون این صورتکا گم شدم ، فقط می دونم اونقدر از خودم دورم که بعضی وقتا دلم برای خودم تنگ میشه .

یه وقتای به خودم فکر می کنم و می خوام بدونم کیم و تنها چیزی که تو ذهنم مجسم میشه یه موجود ضعیف و شکننده مثل یه گوسفنده که حالا رفته تو پوست شیر ، می دونید آخه مردم از آدمای ضعیف خوششون نمیاد منم می خواستم یه جورایی قوی بشم ( نمی دونم چرا ؟! ، چرا دنبال تایید دیگران هستیم  ؟! چرا فکر می کنیم حتماً همه باید بگن چه پسر خوبی ، چه دختر خانمی ، چقدر موفق ) البته تمام تلاشمو کردم که واقعاً قوی باشم و نمی دونم چقدر موفق بودم همینقدر می دونم که پوست این شیر بد جوری به تنم چسبیده و هیچ جوری نمی تونم ازش جدا شم ، حالا که بزرگتر شدم فکر می کنم قوی یا ضعیف خیلی مهم نیست خوب البته اگر قوی باشیم بهتره ولی قوی یا ضعیف دلم می خواد خودم باشم جرئت پیدا کنم برای خودم گریه کنم یا بخندم ، اعتراض کنم ، همایت کنم و حتی سکوت کنم به قول مارکوت بیکر :  

( دلتنگیهامان را برای دلخوشی و دلخواه دیگران بودن از رخنه هایش تنفس می کنیم ) و من دلم می خواد اینجوری نباشه ، دلم می خواد خودم باشم .

 شما هم اگر با خودتون صادق باشید می بینید یه جایی تو زندگی گیر افتادید و یه صورتک رو صورتتون جا خشک کرده . نگید نه مطمئنم شما هم این حس رو تجربه کردید ، حالا شاید علتش با من فرق بکنه ولی این تجربه ای که تقریباً هممون داریم ، پس بیایم خودمون باشیم خود خودمون و اگر کسی رو دیدیم که خودشه بهش نگیم دیونه و نگیم داره خلاف جریان آب شنا  می کنه .

             راستی اگه یه روزی یه جایی منو پیدا کردید لطفاً بهم خبر بدید